خدا کچلا رو دوست داره

حسين نجفي
mayman1356@yahoo.com

امدم خونه. مامان تو آشپرخونه داشت ظرف می شست. سلام کردم! جوابم داد اما معلوم بود اعصابش از جايی بهم ريخته. پرسيدم چی شده!؟ گفت برو ببين اين بچه چه کار کرده! رفتم تو اتاق! آبجی کوچيکه گوشه اتاق کز کرده بود و سرش و رو زانوهاش گذاشته بود. پرسیدم ‌باز چی کار کردی؟ سرشو بالا ميکنه و ميگه : سلام داداشی! اُه اُه چشاش قرمز قرمز شده!‌معلوم بود حسابی گريه کرده. ميگم :‌ سلام! چرا تو اين گرما کلاه سرت گذاشتی؟ خيلی سردته؟ صداش در نمی ياد!‌الانه که بزنه زير گريه! مامان از جلو در اتاق رد ميشه و ميگه چرا دست گلت و نشون داداشيت نمی دی؟ کلات و وردار داداشی ببينه چه بلايی سر موهات اوردی! بعد رو به من میگه تقصیر تو که این بچه رو اینجوریش کردی که هر کار دوست داره ، می کنه. می رم طرف آبجی کوچيکه! می خوام کلاه و بردارم که نمی ذاره! ميگم خوب حداقل بهم بگو چه کار کردی منم بدونم. ميگه :‌ داداشی به خدا تقصير اين سهيلا بود. امروز صبح مامانی خونه نبود. امده بود خونمون. برداشتيم با تيغ ژيلت تو سر همديگرو تراشيديم. داداشی انقده خوشگل شديم...انقده کله هم و ماچ کرديم... اما مامانی که امد خونه من و دعوا کرد، سهيلا هم رفت خونشون يه کتک حسابی خورد. می گم : آخه چرا؟ می گه : آخه داداشی ما شنيده بوديم که خدا کچلارو دوست داره، ماهم خودمون و کچل کردیم. ديگه می مونم چی بگم. کلاهش بر می دارم و يواش می زنم پس گردن شو می گم : صد دفعه من بهت نگفتم دست به اين وسايل ريش تراشی من نزن! نگفتی کار دست خودت می دی؟ اما آبجی کوچيکه چه جوری زدی؟ خيلی برق انداختی، من بلد تيستم اينجوری صورتم و بزنم. ميگه : داداشی اول با قيچی بلنداش و زديم بد با تيغ!‌ اما گوله گوله مو مونده بود، بابايی اينجورش کرد! انقده خوشگل بود قبل از اين! ‌داداشی الان يعنی زشت شدم؟ اين نازی موهاش بلنده، فردا اگه ببينه منو مسخره می کنه. تازشم من که پاکنم و گم کرده بودم بهم یه پاک کن داده، تمام مشقام و سیاه کرده! می گم : به جون داداشی کلی خوشگل شدی! شدی مثل ای کيو سان! شايد اينجوری مخت هوا بخوره! ايندفعه تو اون دوتا درس که نجديد شده بودی، ۲۰ بشی! برو حالا دست و صورتت بشور با هم بريم يه دور بزنيم ببينم کی جرات داره آبجی کوچيکه رو مسخره کنه!‌ اون پاک کن نازی رو هم بنداز دور، بريم از احمدآقا يه نوش و واست بخرم! ميگه : داداشی من ديگه نامه واست نمی برم بدم، دختر احمدآقا! ديگه روم نميشه! ميگه آبجی کوچيکه کچله، زن داداشی نميشه! خندم می گيره! می گم : نه، ديدی که هنوز جواب اون يکی را هم نداده! حالا پاشو برو دست و صورتت و بشور! پاشو. می ره طرف در، بر می گرده و ميگه : داداشی سيگارم نبايد بکشيها با آبجی کوچيکه ميای بيرون! باشه؟ باشه آبجی کوچيکه باشه!چشب! می خنده و می ره که حاضر شه! اما عجب دلی داره اين آبجی کوچيکه!‌ منکه حاضر نيستم به خاطر دختر احمدآقا هم که شده سرم و بزنم!
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30423< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي